رضارضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

گل زندگی من

از چیدن سفره 7سین تا سال تحویل

امسال نیت کردم سفره ۷سینمون رو بادستای کوچولو و پاکت بچینی تا به یمن دستای معصومت سال خوبی رو شروع کنیم بعد از خوردن سبزی پلو سفره ۷سین رو روی زمین پهن کردم و دونه دونه وسایلش رو دادم بهت و تو هم گذاشتی تو سفره همش دوست داشتی اسپندرو برداری که آخر هم این کارو کردی و همه اسپندارو ریختی .خلاصه بعد بردمت و تو اتاقت خوابیدی تا برای سال تحویل بیدارت کنم خیلی ها گفتن بیدارش نکن ولی من دوست دارم از حالا این چیزا برای تو هم مهم باشه . من و باب که بیدار موندیم البته من یه چرت ۱ساعته زدم ولی برای سال تحویل که ساعت ۲:۵۰ نیمه شب بود تورو هم بیدار کردم وبعداز تحویل سال و روبوسی و خوردن یه دونه شیرینی از سفره ۷سین دوباره رفتی و خوابیدی تا سال خوبی رو فر...
18 فروردين 1390

جشن 7سین

دیروز تو خانه فرهنگ آریا (جایی که رضا کلاس میره)جشن ۷سین بود ازقبل ثبت نامت کرده بودم ولی دیروز زیاد دوست نداشتی بری خلاصه باهزار جور حرف و داستان بردمت. رفتی تو سالن ولی صندلیت رو گذاشتی دم در که بایه سر برگردوندن منو ببینی. بچه ها دعای تحویل سال رو خوندن تو هم دستهای کوچولوت رو بردی بالا و به جای دعا صلوات فرستادی. همینکه آقای بختیار زاده شروع کرد به ارگ زدن اومدی بیرون گفتی بریم خونه . با یه شکلات راضیت کردم برگردی سر کلاس خلاصه از ساعت ۱۰ تا ۱:۳۰که نهارخوردی چند باری ساز رفتن زدی ولی آخراش انقدر به وجد اومده بودی که رفتی آهنگ درخواستی دادی و گفتی برات نازنین ناز نکن بزنن.خودت هم کلی بپر بپر کردی یعنی رقصیدی .بعد هم بهت یه یادگاری...
24 اسفند 1389

ماجرای عیدی

اول سلام به همه مامانای خوب که سراغی از من گرفتند. تواین چند وقت خیلی گرفتاربودم برای همین نتونستم شیرینکاریهای رضا رو بنویسم ولی از آخرین مورد شروع میکنم که توش یه نکته آموزنده هست شاید برای شما هم اتفاق بیفته: رضا به ماشن شارژی علاقه زیادی داره که البته قبلا درموردش نوشتم باباش هم قول داده بود عیدی براش یکی بخره تا حدود ۳هفته پیش که به طور جدی رفتیم دنبالش و رضا هم حس کرد که داره بهش نزدیک میشه شب وروز فکرش وحرفش شده بود ماشین شارژی . رضا کجا بریم؟بریم میرزای شیرازی (جایی که اولین بار برای دیدن انواع ماشینها رفته بودیم) رضا بابا از سرکار میادبرات چی بخره ؟ ماشین شارژی رضا کلاس میری مربیت جایزه چی بهت بده ؟ ماشین شارژی خلاصه کم ...
24 اسفند 1389

چهارشنبه سوری ازنوعی دیگر

امروز صبح بردمت خانه فرهنگ آریا امروز کلاس ورزش بود توهم کوله پشتیت رو برداشتی و باهم رفتیم اونجا اولش خیلی خوشحال بودی ولی نمیدونم چرا امروز زود خسته شدی و گفتی بریم .فکر کنم از هیاهو وجیغ وداد بچه ها زیاد خوشت نیومد خلاصه زود برگشتیم خونه . عصر مامان کلوین همسایه طبقه پائین گفت امشب ما یه جشنی داریم مثل چهارشنبه سوری البته فقط برا بچه هاست اگر رضا دوست داره بیارش توحیاط با بچه های دیگه بازی کنه . توهم از خدا خواسته زود آماده شدی و رفتیم پائین تا ساعت حدود ۸ ونیم توحیاط با بچه هابازی میکردی البته تمام مدت حواست به ماشینمون بود تا کسی میرفت تو پارکینگ تو هم دنبالش میرفتی و میگفتی به ماشین ما دست نزنی ؟ قربونت برم فکر میکنی الگانس داریم...
25 بهمن 1389

شهربازی

دیشب باباداوود که اومد گفت بریم یه دوری بزنیم من پیشنهاددادم بریم خانه بازی ساعی رفتیم اونجا خیلی بهت خوش گذشت چون از قبل هم برنامه ریزی نشده بود خیلی برات غیر منتظره بود بعدهم گفتی بریم رستوران نوشابه بخوریم . آخ که من چقدر بدم میاد تو نوشابه بخوری ولی خوب تو حالت نزدم و گذاشتم یه بطری نوشابه بخوری . آخر شب هم که برگشتیم همش از شهربازی و اسباب بازی هایی که سوار شدی حرف زدی تا خوابت برد.
22 بهمن 1389

مهد کودک

روز چهارشنبه میخواستم ببرمت مهد نزدیک خونه که گفته بودن ساعتی هم پذیرش میکنه میخواستم هفته ای چند ساعتی رو اونجا باشی اما قبلش رفتیم خانه فرهنگ آریا توسنایی که قبلا برای گرفتن عکس و چندبارهم برای نمایشهای عروسکی که داشت اونجا برده بودمت گفته بودن برای نوروز با عکس کوچولوهاتون کارت پستال طراحی کردیم رفتم نمونه کارهاشون رو ببینم اولا که تمام نمونه کارتهارو با عکس گل زندگیم رضاجون طراحی کرده بودن خیلی خوشگل بود ولی چون پارسال برای گیفتهای عید کارت داده بودم امسال میخوام تغییر بدم اونجا درمورد مهدی که میخواستم ببرمت سوال کردم که آقای بختیارزاده گفت حیف رضا رو اونجا نبر بیار همینجا توکلاسهای ما با بچه ها باشه همون موقع هم دستتو گرفت وبردت سر کلاس...
22 بهمن 1389

طلبکار

چند شب پیش بابا داوود گفت پول رضا که بابت هدیه گرفته بود و پیش من بود ریختم به حسابش من گفتم رضا چه میدونه طلب چیه .نمیریختی هم فرقی نمیکرد. فرداشبش رفتیم فروشگاه بزرگی که نزدیک خونمونه اونجا چند مدل ماشین شارزی بود(ازهمونایی که توخیلی دوست داری و بابا داوود قول داده عیدی برات بخره ) توکه از کنار ماشینها تکون نخوردی همینطور که داشتی با خودت حرف میزدی و با ماشینها ور میرفتی شنیدم که داری به ماشینه میگی بذار بابا طلبمو بده بیام همینو بخرم بعد هم که بابا بهت گفت بریم خونه اومدی به بابا داوود گفتی اصلا پولمو بده میخوام از این ماشینا بخرم . باباداوودگفت بیا اونوقت تو میگی این حساب کتاب سرش نمیشه از حالا داره طلبکار میشه . خیلی جاخورده بودیم...
18 بهمن 1389