رضارضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

گل زندگی من

چهارشنبه سوری ازنوعی دیگر

امروز صبح بردمت خانه فرهنگ آریا امروز کلاس ورزش بود توهم کوله پشتیت رو برداشتی و باهم رفتیم اونجا اولش خیلی خوشحال بودی ولی نمیدونم چرا امروز زود خسته شدی و گفتی بریم .فکر کنم از هیاهو وجیغ وداد بچه ها زیاد خوشت نیومد خلاصه زود برگشتیم خونه . عصر مامان کلوین همسایه طبقه پائین گفت امشب ما یه جشنی داریم مثل چهارشنبه سوری البته فقط برا بچه هاست اگر رضا دوست داره بیارش توحیاط با بچه های دیگه بازی کنه . توهم از خدا خواسته زود آماده شدی و رفتیم پائین تا ساعت حدود ۸ ونیم توحیاط با بچه هابازی میکردی البته تمام مدت حواست به ماشینمون بود تا کسی میرفت تو پارکینگ تو هم دنبالش میرفتی و میگفتی به ماشین ما دست نزنی ؟ قربونت برم فکر میکنی الگانس داریم...
25 بهمن 1389

شهربازی

دیشب باباداوود که اومد گفت بریم یه دوری بزنیم من پیشنهاددادم بریم خانه بازی ساعی رفتیم اونجا خیلی بهت خوش گذشت چون از قبل هم برنامه ریزی نشده بود خیلی برات غیر منتظره بود بعدهم گفتی بریم رستوران نوشابه بخوریم . آخ که من چقدر بدم میاد تو نوشابه بخوری ولی خوب تو حالت نزدم و گذاشتم یه بطری نوشابه بخوری . آخر شب هم که برگشتیم همش از شهربازی و اسباب بازی هایی که سوار شدی حرف زدی تا خوابت برد.
22 بهمن 1389

مهد کودک

روز چهارشنبه میخواستم ببرمت مهد نزدیک خونه که گفته بودن ساعتی هم پذیرش میکنه میخواستم هفته ای چند ساعتی رو اونجا باشی اما قبلش رفتیم خانه فرهنگ آریا توسنایی که قبلا برای گرفتن عکس و چندبارهم برای نمایشهای عروسکی که داشت اونجا برده بودمت گفته بودن برای نوروز با عکس کوچولوهاتون کارت پستال طراحی کردیم رفتم نمونه کارهاشون رو ببینم اولا که تمام نمونه کارتهارو با عکس گل زندگیم رضاجون طراحی کرده بودن خیلی خوشگل بود ولی چون پارسال برای گیفتهای عید کارت داده بودم امسال میخوام تغییر بدم اونجا درمورد مهدی که میخواستم ببرمت سوال کردم که آقای بختیارزاده گفت حیف رضا رو اونجا نبر بیار همینجا توکلاسهای ما با بچه ها باشه همون موقع هم دستتو گرفت وبردت سر کلاس...
22 بهمن 1389

طلبکار

چند شب پیش بابا داوود گفت پول رضا که بابت هدیه گرفته بود و پیش من بود ریختم به حسابش من گفتم رضا چه میدونه طلب چیه .نمیریختی هم فرقی نمیکرد. فرداشبش رفتیم فروشگاه بزرگی که نزدیک خونمونه اونجا چند مدل ماشین شارزی بود(ازهمونایی که توخیلی دوست داری و بابا داوود قول داده عیدی برات بخره ) توکه از کنار ماشینها تکون نخوردی همینطور که داشتی با خودت حرف میزدی و با ماشینها ور میرفتی شنیدم که داری به ماشینه میگی بذار بابا طلبمو بده بیام همینو بخرم بعد هم که بابا بهت گفت بریم خونه اومدی به بابا داوود گفتی اصلا پولمو بده میخوام از این ماشینا بخرم . باباداوودگفت بیا اونوقت تو میگی این حساب کتاب سرش نمیشه از حالا داره طلبکار میشه . خیلی جاخورده بودیم...
18 بهمن 1389

رضا و جرثقیل

چندروزی میشه که خونه کناری ما برای ساخت و سازیه جرثقیل خیلی بزرگ آورده از روزی که این جرثقیل اومده جای تو پشت پنجره است . مدام گزارش کار جرثقیل رو میدی و انقدر با هیجان تعریف میکنی که انگار داری یه صحنه خارق العاده میبینی.تازه از پشت پنجره بهش فرمون هم میدی (بیابیابیا خوب حالا بشکون ......) صبح که از خواب بیدار میشی اول سراغ جرثقیل رو میگیری زود میپرسی بریم ببینیم جرثقیل هست؟ خلاصه سرت گرمه .منم به کارام میرسم . حالا موندم اگر کارشون تموم بشه تومیخوای چیکار کنی؟
12 بهمن 1389

یه روز بد

نمیدونی چقدر ناراحت میشم وقتی تو مریض هستی .از دیروز نشانه های سرماخوردگی داشتی من انگار که تمام دنیا رو سرم خراب شده . خیلی نگران میشم البته بیشتر از اون دفعه ای که تبت بالا رفت وتوبیمارستان بستری شدی اینطوری شدم خیلی حالم گرفته است خداکنه سرماخوردگی نباشه و فقط یه حساسیت فصلی باشه  ...
7 بهمن 1389

خرید عید

امسال تصمیم داشتم برای عیدت چیزی نخرم چون بیشتر چیزهایی که لازم داری از سفری که به استانبول رفته بودیم برات تهیه کردم ولی مگه میشه آدم لباسهای ناز بچگونه رو ببینه و خرید نکنه . روز ۳شنبه که تعطیل بود رفتیم بازارچه کودک تا فقط برات کفش بخرم .یه کفش خیلی خوشگل دیدم و برات گرفتم اما تو حاضر نبودی کفش رو ازپات دربیاری خلاصه باهزار زحمت رضایت دادی بعد هم کلی لباس دیگه که خیلی خوشگل بود و بهت میومد برات خریدم . توهم که تومغازه کلی شلوغ کردی یکی از لباسهارو که اصلا نمیخواستم بخرم ولی تو انقدر از فروشنده پرسیدی این چنده ؟ اصلا اندازه من میشه ؟ سایزش چیه ؟ که دیگه ترجیح دادم بخرم . بعدهم که اومدیم خونه لباسهارو کج و کوله تنت کردی و در نمیا...
7 بهمن 1389

دوستان رضا

دیروز صبح بعداز خودن صبحانه رفتیم خونه مینا دوستم که یه پسر همسن توداره به اسم کیان خیلی خوشحال بودی وقتی رسیدیم تو هدیه ای که براش خریده بودیم رو بهش دادی و باهم رفتیم تواتاق کیان ولی تواصلا اونجا نموندی و مدام میودی پیش من بعداز مدتی هم یه نی نی دیگه به اسم باران بهتون اضافه شد که البته تو با باران بهتر کنار اومدی خلاصه تا عصر اونجابودیم و تو بهت خوش گذشته بود انگار تازه یخت باز شده بود و میخواستی باکیان بازی کنی ولی خوب دیگه وقت رفتن بود تا رسیدیم خونه ساعت حدود ۶:۳۰ بود و توخوابت میومد .بااینکه بی موقع بود ولی زود خوابت برد . دیشب باباداوود هم زود اومد خونه و توهنوز خواب بودی به محض اینکه بیدار شدی شروع کردی به بهانه گرفتن در آخر هم گف...
4 بهمن 1389

لبخند زندگی

امروز هم مثل همه روزها صبح که از خواب بیدار شدی بعداز خوردن صبحانه گفتی بریم بیرون منم بعداز انجام دادن کارهام بردمت تا به قول خودت یه دوری بزنی تا حدود ظهر بیرون بودیم و توبازی کردی وقتی برگشتیم حسابی خسته شده بودی و بعداز خوردن نهار خوابیدی البته دراین بین کلی شیطنت هم کردی .رفتی سراغ ماشین لباسشویی و تمام لباسهارو ریختی بیرون بعدهم یه سری به گاز زدی وقتی بهت گفتم رضا با گاز چی کارداری؟ جواب دادی آخه غذا داره میسوزه. یه نقاشی خوشگل هم کشیدی طبق معمول یه خط صاف با چندتا دایره کج وماوج زیرش که میگی این قطاره  حتما عکس این قطار رو میذارم تا همه ببینند. خلاصه شب هم که بابا داوود اومد بعداز کلی خوشحالی یه راست بردیش تواتاقت و به م...
2 بهمن 1389