رضارضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

گل زندگی من

یه روز بد

نمیدونی چقدر ناراحت میشم وقتی تو مریض هستی .از دیروز نشانه های سرماخوردگی داشتی من انگار که تمام دنیا رو سرم خراب شده . خیلی نگران میشم البته بیشتر از اون دفعه ای که تبت بالا رفت وتوبیمارستان بستری شدی اینطوری شدم خیلی حالم گرفته است خداکنه سرماخوردگی نباشه و فقط یه حساسیت فصلی باشه  ...
7 بهمن 1389

خرید عید

امسال تصمیم داشتم برای عیدت چیزی نخرم چون بیشتر چیزهایی که لازم داری از سفری که به استانبول رفته بودیم برات تهیه کردم ولی مگه میشه آدم لباسهای ناز بچگونه رو ببینه و خرید نکنه . روز ۳شنبه که تعطیل بود رفتیم بازارچه کودک تا فقط برات کفش بخرم .یه کفش خیلی خوشگل دیدم و برات گرفتم اما تو حاضر نبودی کفش رو ازپات دربیاری خلاصه باهزار زحمت رضایت دادی بعد هم کلی لباس دیگه که خیلی خوشگل بود و بهت میومد برات خریدم . توهم که تومغازه کلی شلوغ کردی یکی از لباسهارو که اصلا نمیخواستم بخرم ولی تو انقدر از فروشنده پرسیدی این چنده ؟ اصلا اندازه من میشه ؟ سایزش چیه ؟ که دیگه ترجیح دادم بخرم . بعدهم که اومدیم خونه لباسهارو کج و کوله تنت کردی و در نمیا...
7 بهمن 1389

بهترین لحظات زندگی

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین To fall in love  عاشق شدن  To laugh until it hurts your stomach. آنقدر بخندی که دلت درد بگیره  To find mails by the thousands when you return from a  vacation.  بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی  هزار تا نامه داری  To go for a vacation to some pretty place.  برای مسافرت به یک جای خوشگل بری  To listen to your favorite song in the radio.  به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی  To go to bed and to listen while it rains outside.  به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی To leave the Shower and find that  the towel is war...
6 بهمن 1389

دوستان رضا

دیروز صبح بعداز خودن صبحانه رفتیم خونه مینا دوستم که یه پسر همسن توداره به اسم کیان خیلی خوشحال بودی وقتی رسیدیم تو هدیه ای که براش خریده بودیم رو بهش دادی و باهم رفتیم تواتاق کیان ولی تواصلا اونجا نموندی و مدام میودی پیش من بعداز مدتی هم یه نی نی دیگه به اسم باران بهتون اضافه شد که البته تو با باران بهتر کنار اومدی خلاصه تا عصر اونجابودیم و تو بهت خوش گذشته بود انگار تازه یخت باز شده بود و میخواستی باکیان بازی کنی ولی خوب دیگه وقت رفتن بود تا رسیدیم خونه ساعت حدود ۶:۳۰ بود و توخوابت میومد .بااینکه بی موقع بود ولی زود خوابت برد . دیشب باباداوود هم زود اومد خونه و توهنوز خواب بودی به محض اینکه بیدار شدی شروع کردی به بهانه گرفتن در آخر هم گف...
4 بهمن 1389

لبخند زندگی

امروز هم مثل همه روزها صبح که از خواب بیدار شدی بعداز خوردن صبحانه گفتی بریم بیرون منم بعداز انجام دادن کارهام بردمت تا به قول خودت یه دوری بزنی تا حدود ظهر بیرون بودیم و توبازی کردی وقتی برگشتیم حسابی خسته شده بودی و بعداز خوردن نهار خوابیدی البته دراین بین کلی شیطنت هم کردی .رفتی سراغ ماشین لباسشویی و تمام لباسهارو ریختی بیرون بعدهم یه سری به گاز زدی وقتی بهت گفتم رضا با گاز چی کارداری؟ جواب دادی آخه غذا داره میسوزه. یه نقاشی خوشگل هم کشیدی طبق معمول یه خط صاف با چندتا دایره کج وماوج زیرش که میگی این قطاره  حتما عکس این قطار رو میذارم تا همه ببینند. خلاصه شب هم که بابا داوود اومد بعداز کلی خوشحالی یه راست بردیش تواتاقت و به م...
2 بهمن 1389