رضارضا، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

گل زندگی من

روزها بی تکرار

از آخرین مطلبی که برات نوشتم ٦ ماه میگذره اصلا فکر نکن که تو وبرای تو نوشتن رو فراموش کردم برعکس انقدر درگیر گذران روزهای خردسالی تو هستم که کمتر مجال نوشتن دارم به هر حال برای جبران آمده ام: بالاخره از اردیبهشت ماه تورو تو کلاسهای فسقلیهای خانه فرهنگ آریا تو خیابون ١٣ سنایی ثبت نام کردم یکی دوهفته اول مدام پشت کلاس بودم و تو مرتب از لای در منو چک میکردی تا بالاخره البته با کمی گریه عادت کردی و پذیرفتی که من برم و تو بمانی شاید برای من سخت تر بود بدون تو درخانه ولی منهم برای رشد و تعالی تو پذیرفتم الان انقدر کلاس و مربی و دوستهات رو دوست داری که اگر یه روز نخوام ببرمت باید کلی جواب بهت پس بدم تواین مدت خیلی چیزها یاد گرفتی (دستشویی رفتن ...
11 آبان 1390

یک جمعه خوب دیگر

امروز(۱/۱۱) بعداز یه غیبت چندروزه اومدم تا چند خطی بنویسم .اول اینکه این چندروز زیاد حالم مساعد نبود بعدهم مهمون داشتم و نتونستم زیاد پای کامپیوترباشم . تواین چندروز اتفاق خاصی پیش نیومد ولی من که حالم بد بود رضا گل زندگیم خیلی نگران شده بود مدام میگفت مامان حالت بده ؟یا میگفت مامان میخوای بوست کنم خوب شی ؟                   یه روزهم که مامان خودم که رضابهش میگه مامان فاطی با خواهرام و عمه خودم اومدن که بهش خیلی خوش گذشت انقدر بازی کرد که برا اولین بار رضا که باید چندتاقصه براش بخونم تا بخوابه دیدم وسط اتاق یهو دیدم خوابیده .     &...
25 فروردين 1390

جمعه خوب

دیروز(۲۴/۱۰ )صبح زود رضا از خواب بیدار شد و از بودن بابا داوود خیلی خوشحال شد بعد از کلی بازی کردن و صبحانه خوردن رفتیم بیرون موقع برگشت رضا توحیاط با بابا داوود کلی بازی کردن و خسته اومدن بالا .نهارکه خوردیم بعداز کمی استراحت رفتیم نمایشگاه واز شانس رضا اونجا یه ماشین آتش نشانی بود که بازم از شانس خوب رضا آقای آتش نشان اومد و براش چراغهای ماشین رو روشن کرد وخلاصه بعداز کلی دویدن تو محوطه نمایشگاه اومدیم خونه و رضا بعد ازخوردن شام به اتاقش رفت و با ۳بارخوندن کتاب گربه من نازنازیه بالاخره به خواب رفت الانم طبق معمول اومده و داره مطالب روی مانیتور رو میخونه صداشو ظبط کردم خیلی بامزه میخونه .         ...
23 فروردين 1390

سخن نخست

سلام من مامان رضا هستم تا به حال خاطرات رضارو در سررسیدم ثبت میکردم ولی از مروز  (۱۰/۲۴)دراین دفترچه خاطرات ماندگار لحظات شیرین زندگیم با رضا گل زندگی را ثبت میکنم:  رضا پسر خیلی شیطون و کنجکاویه تقریبا هیچکدوم از وسایل خونه ما سالم نیست از مبل گرفته تا گازو ماشین لباسشویی و....اسباب بازیهای خودش هم خرابه البته هرکدوم روکه بیشتر دوست داره خرابتره.به دیدن سی دی هم علاقه زیادی نداره (خوشبختانه)البته میگه براش روشن کنم ولی بعداز چند دقیقه به جای دیدن کارتون میره سراغ کیبورد و موس و مانیتور و خلاصه بیشتر فنی کار میکنه. الان یه مدت که به مککوئین علاقه پیدا کرده خیلی دنبال وسایل مکوئین هستم تا حدودی هم پیداکردم .&nb...
23 فروردين 1390

10/25 یک شب برفی

">http://www.irupload.ir/images/mterwrngda1sym1h93av.jpg با یک روز تاخیر این مطلب رو م ینویسم.خرده نگیر چون انقدر مشغول امور خودت هستم که فرصت نوشتن رو هم پیدا نمیکنم . امشب برف زیادی بارید و تو اول که از پشت پنجره دیدی کلی ذوق کردی البته بیشتر از همه نگران ماشینمون شدی که چرا سفید شده بعد با بابا داود رفتی پائین و توحیاط کلی برف بازی کردی موقع اومدن بالا هم برای من یه گلوله برف آوردی خیلی خوشحال بودی و بهت خیلی خوش گذشته بود. ...
20 فروردين 1390

مهدکودک

بعداز تعطیلات شروع کردم به پیداکردن یه مهد خوب برای تو البته فقط روزی ۳ ساعت میخوام بری چندتا از مهدای اطراف رو رفتم و دیدم و بالاخره یکی رو انتخاب کردم (مهد آفاق) روز اول که بردمت منم باهات اومدم تا کلاس بعد پایین نشستم زیاد گریه نکردی ولی بعد که اومدین پایین تا توی حیاط بازی کنید تا چشمت به من افتاد دیگه نرفتی پیش بچه ها و بعد هم باهاشون برنگشتی تو کلاس طبق توصیه مدیر مهد روز دم تورو سپردم به مربی و خودم اومدم بیرون . وای که چه لحضه بدی بود وقتی مربیت تو رو از من گرفت و برد بالا وتوهم گریه میکردی و نرده هارو چسبیده بودی که نری ولی خوب تحمل کردم و دنبالت نیومد ولی بغض گلومو گرفته بود طاقت برگشتن به خونه رو هم نداشتم چون میدونستم بدون ت...
20 فروردين 1390

ایام نوروز

روز اول عید رفتیم خونه آقاجون اونجا خاله هات هم بودن رفتی و کلی شیرینی خوردی و عیدی گرفتی و اومدی بعدهم رفتیم خونه بابایی اونجاهم یه ارابه عیدی گرفتی که تا شب با صداش سر مارو به درد آوردی خلاصه فرداش هم رفتیم سمنان اونجا هم بهت خوش گذشت البته با بچه ها بازی نمیکردی و همه به من میگفتن چرا رضا با بچه ها بازی نمیکنه ولی خوب تو اینطوری دوست داشتی و بهت بیشتر خوش میگذشت وهمین برای من کافیه. وقتی هم که برگشتیم تهران همش به عیددیدنی گذشت که توهم دوست داشتی . سیزدهبهدر هم رفتیم خونه آقاجون تو که از تو حیاط تکون نخوردی همش با خاله فرشته و پارسا و یاسمن بازی کردی و خسته خسته اومدیم خونه و تویه چرتی زدی و باز گفتی بریم پارک . شب دوباره بردیمت پار...
18 فروردين 1390

از چیدن سفره 7سین تا سال تحویل

امسال نیت کردم سفره ۷سینمون رو بادستای کوچولو و پاکت بچینی تا به یمن دستای معصومت سال خوبی رو شروع کنیم بعد از خوردن سبزی پلو سفره ۷سین رو روی زمین پهن کردم و دونه دونه وسایلش رو دادم بهت و تو هم گذاشتی تو سفره همش دوست داشتی اسپندرو برداری که آخر هم این کارو کردی و همه اسپندارو ریختی .خلاصه بعد بردمت و تو اتاقت خوابیدی تا برای سال تحویل بیدارت کنم خیلی ها گفتن بیدارش نکن ولی من دوست دارم از حالا این چیزا برای تو هم مهم باشه . من و باب که بیدار موندیم البته من یه چرت ۱ساعته زدم ولی برای سال تحویل که ساعت ۲:۵۰ نیمه شب بود تورو هم بیدار کردم وبعداز تحویل سال و روبوسی و خوردن یه دونه شیرینی از سفره ۷سین دوباره رفتی و خوابیدی تا سال خوبی رو فر...
18 فروردين 1390

جشن 7سین

دیروز تو خانه فرهنگ آریا (جایی که رضا کلاس میره)جشن ۷سین بود ازقبل ثبت نامت کرده بودم ولی دیروز زیاد دوست نداشتی بری خلاصه باهزار جور حرف و داستان بردمت. رفتی تو سالن ولی صندلیت رو گذاشتی دم در که بایه سر برگردوندن منو ببینی. بچه ها دعای تحویل سال رو خوندن تو هم دستهای کوچولوت رو بردی بالا و به جای دعا صلوات فرستادی. همینکه آقای بختیار زاده شروع کرد به ارگ زدن اومدی بیرون گفتی بریم خونه . با یه شکلات راضیت کردم برگردی سر کلاس خلاصه از ساعت ۱۰ تا ۱:۳۰که نهارخوردی چند باری ساز رفتن زدی ولی آخراش انقدر به وجد اومده بودی که رفتی آهنگ درخواستی دادی و گفتی برات نازنین ناز نکن بزنن.خودت هم کلی بپر بپر کردی یعنی رقصیدی .بعد هم بهت یه یادگاری...
24 اسفند 1389

ماجرای عیدی

اول سلام به همه مامانای خوب که سراغی از من گرفتند. تواین چند وقت خیلی گرفتاربودم برای همین نتونستم شیرینکاریهای رضا رو بنویسم ولی از آخرین مورد شروع میکنم که توش یه نکته آموزنده هست شاید برای شما هم اتفاق بیفته: رضا به ماشن شارژی علاقه زیادی داره که البته قبلا درموردش نوشتم باباش هم قول داده بود عیدی براش یکی بخره تا حدود ۳هفته پیش که به طور جدی رفتیم دنبالش و رضا هم حس کرد که داره بهش نزدیک میشه شب وروز فکرش وحرفش شده بود ماشین شارژی . رضا کجا بریم؟بریم میرزای شیرازی (جایی که اولین بار برای دیدن انواع ماشینها رفته بودیم) رضا بابا از سرکار میادبرات چی بخره ؟ ماشین شارژی رضا کلاس میری مربیت جایزه چی بهت بده ؟ ماشین شارژی خلاصه کم ...
24 اسفند 1389