رضارضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

گل زندگی من

روزها بی تکرار

1390/8/11 15:56
نویسنده : الهه
497 بازدید
اشتراک گذاری

از آخرین مطلبی که برات نوشتم ٦ ماه میگذره اصلا فکر نکن که تو وبرای تو نوشتن رو فراموش کردم برعکس انقدر درگیر گذران روزهای خردسالی تو هستم که کمتر مجال نوشتن دارم به هر حال برای جبران آمده ام:

بالاخره از اردیبهشت ماه تورو تو کلاسهای فسقلیهای خانه فرهنگ آریا تو خیابون ١٣ سنایی ثبت نام کردم یکی دوهفته اول مدام پشت کلاس بودم و تو مرتب از لای در منو چک میکردی تا بالاخره البته با کمی گریه عادت کردی و پذیرفتی که من برم و تو بمانی شاید برای من سخت تر بود بدون تو درخانه ولی منهم برای رشد و تعالی تو پذیرفتم

الان انقدر کلاس و مربی و دوستهات رو دوست داری که اگر یه روز نخوام ببرمت باید کلی جواب بهت پس بدم تواین مدت خیلی چیزها یاد گرفتی (دستشویی رفتن / کفش درآوردن البته هنوز به سختی میتونی خودت بپوشی/ نقاشی های زیبا میکشی مثل قطار -آدم -درخت -خورشید و...)

تواین مدت یه سفر تابستونه رفتیم به مالزی که به تو خیلی خوش گذشت و هنوز جزء به جزء اونرو برامون تعریف میکنی از اونجا یه کیف مکوئینی برات گرفتم که به شدت بهش علاقه داری و با اینکه بزرگه هرروز با اون به کلاس میری و میگی بااین کیفم سرعتم مثل مککوئین زیاد میشه!بماند که تو سفر چقدر آتیش سوزوندی و نذاشتی ما خیلی جاهارو بریم و دیدنیهاشو ببینیم ولی من هرجاکه باتو باشم بهم خیلی خوش میگذره .

هرروز صبح که میخوای بری کلاس بهم میگی برات نهار چی درست کنم تاحالا هم به حرفت گوش دادم ولی میترسم اینجوری پسر خودخواهی بشی برای همین تصمیم دارم یه روزهایی غیرازاونچه که تو گفتی غذا درست کنم (البته اگر دلم بیاد!)از همه غذاها بیشتر قورمه سبزی رو دوست داری

دقتت خیلی کمه یعنی شیطنت باعث میشه تمرکز کافی رو نداشته باشی اینو مربیت میگه برای همین مدتیه تو خونه دارم باهات تمرین میکنم تا حواست رو بیشتر متمرکز کنی

هنوز نمیتونی مدادرو درست دست بگیری دارم بهت یاد میدم البته هم من هم مربیت

هررزو ظهر که میخوابی و پا میشی دیگه منتظر اومدن بابا هستی وای از اون روزهایی که بابا دیر بیاد پدر منو درمیاری انقدر میپرسی : باباتوراهه؟ بابا کی میاد؟ بهش زنگ بزن بگو بدو بدو کنه ..... وقتی هم بهت میگم مثلا بابا توترافیک مونده با عصبانیت داد میزنی که بیا بریم ماشینهارو بکشیم تا بابا زود تر بیاد خونه.

خلاصه روزها و شبها داره میگذره تو بزرگ میشی

تو این مدت یه روز بردمت نمایشگاه کودک که تو بوستان گفتگو بود اونجا یه پارک ترافیک درست کرده بودن با ماشینهای برقی و دوچرخه و اتوبوس های قدیمی ازاون دو طبقه ها .تو که خیلی لذت بردی ازاینکه رفتی و نشستی پشت رل اتوبوس دوطبقه  

الان که چندروزیه بارندگی ومن نمیتونم ببرمت پارک و تو توی خونه با بوت و پالتو چتر (به قول خودت آمبرلا)راه میری هرچی میگم دربیار اینا برای بیرون رفتنه قبول نمیکنی .

تواین مدت یه بارهم مریض شدی و خونه نشین ولی شکر خدا زود حالت خوب شد

سعی میکنم ازاین به بعد زود به زود بیام و مطلب بنویسم

پسندها (1)

نظرات (0)