رضارضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

گل زندگی من

لبخند زندگی

1389/11/2 23:54
نویسنده : الهه
227 بازدید
اشتراک گذاری

امروز هم مثل همه روزها صبح که از خواب بیدار شدی بعداز خوردن صبحانه گفتی بریم بیرون

منم بعداز انجام دادن کارهام بردمت تا به قول خودت یه دوری بزنی تا حدود ظهر بیرون بودیم و توبازی کردی وقتی برگشتیم حسابی خسته شده بودی و بعداز خوردن نهار خوابیدی البته دراین بین کلی شیطنت هم کردی .رفتی سراغ ماشین لباسشویی و تمام لباسهارو ریختی بیرون بعدهم یه سری به گاز زدی وقتی بهت گفتم رضا با گاز چی کارداری؟ جواب دادی آخه غذا داره میسوزه.

یه نقاشی خوشگل هم کشیدی طبق معمول یه خط صاف با چندتا دایره کج وماوج زیرش که میگی این قطاره  حتما عکس این قطار رو میذارم تا همه ببینند.

خلاصه شب هم که بابا داوود اومد بعداز کلی خوشحالی یه راست بردیش تواتاقت و به منم گفتی تو نیا  برو به کارت برس .خیلی بدجنس شدی کل روز من باهات بازی میکنم شب که بابا داوود میاد دیگه به من میگی توبرو 

راستی قبل از خواب یه چیزی گفتی که من و بابا داوود ازخنده مردیم داشتی با هواپیما بازی میکردی گفتی :

مسافرا سوارشن لطفا مسافرا سوارشن اندوبندتون (منظور همون کمربندتون)رو ببندید الان هواپیما میخواد سقوط کنه .با تشکر

وای الانم که دارم مینویسم خندم گرفته نمیدونم این جملات رو از کجا یاد گرفتی

خلاصه از ساعت ۹:۳۰گفتی بریم کتاب موش دم بریده بخون تا بخوابم نشون به اون نشون که تا ساعت ۱۰:۲۵من داشتم برات کتاب میخوندم و تو هنوز بیداربودی

خب اینم از کارهای امروزت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)